۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

من و چاپخانه قسمت اول

ماجرا از این قرار بود که بنده قرار بود یک وام میلیاردی بگیرم و ...
فردای اون روز تصمیم گرفتم برم بانک و به خیال خام خودم یه روزه وامو ردیف کنم و بالاخره صاحب یه نان و نوایی بشم.
داخل بانک مثل خیلی از روزا شلوغ بود. وارد که شدم یکراست سمت میز جناب رئیس رفتم. ( ولایت ما کوچیکه و طبیعتا بانکشم کوچیکه و رئیسشم اتاق اختصاصی نداره! حالا یکی نیس بگه تویه بانک کوچولو وام میلیاردی میدن؟ بس کن پسر! ) آقای رئیس بعد شنیدن حرفام یه تن کاغذ جلو روم گذاشت و فرمود که این فرمارو پر کنم! ( عجب! با این که همه چیز دیجیتالی شده ولی هنوز تو ولایت ما حتی بیشتر از قدیما کاغذ بازیه!)
سه روز تمام طول کشید فرما رو پر کنم. اگه یکمی مایه داشتم می رفتم یه منشی استخدام می کردم، چون اصولا با وضع قوانین ولایتی، همه هم ولایتی های ما اگه نخوان دستاشون کرخت بشه بایسی یکی یه دانه منشی استخدام کنن. (وای! آرمان شهر به این می گن، این طوری بیکارم نمی مونه و همه جوونا می تونن به عنوان منشی بزرگاشون استخدام بشن و حقوق نگیرن! راصتی یه دانه آرمانم تو همسایگیمون هست!)
بعد تموم کردن فرما، یکی دو ماهی (ماهی نه!) طول تا این جناب رئیس حوصله فرمودند و فرما رو ازم تحویل گرفتن، یادم نرفته بگم که دو ماه هم خوندن فرما وقت کشید، واقعا زحمت کشن و برای اعتلای ولایت از هر عملی فروگذار نیستند، دست مریزاد! (البته این رو نفهمیدم چرا جناب رئیس بعد خوندن اون همه فرم چرا هنوز بنده رو نمی شناخت؟ البته حق دارن، روزی سه هزار نفر واسه درخواست وام میان.)
بالاخره خوان بعدی یعنی ضامن شروع شد. شاید باور نکنید ولی بدونید بنده تو این زمینه رکورد دار بودم و در عرض یه هفته سیصد ضامن جور کردم که البته حتی یکیش هم تایید نشد! در بین اونا کارمند اداره و نظامی و ... هم دیده می شد که به علت عدم کفایت حقوق و یا نبود دسته چک بوسیله رئیس اخراج شدند!
بالاخره با هر زحمتی بود پنجاه تا ضامن یافتم که هر کدوم واسه یه ماه پرداخت قسط ضامن شدن.
اوف ف ف! خسته شدم... ولی کار رو عالی انجام دادم. حالا می تونم با خیال راحت واممو بگیرم و ...
اما نه! وام گرفتن تو این ولایت از ولایت عهدی امپراطور روم شدن هم سخت تره! ( گلادیاتور می خواهد و رادیاتور! ببخشید، گاونر!)

ادامه دارد ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

بچگیم 1

بچه که بودیم، هی آخوند محل می گفت و کتابای دینی مدرسه می نوشتن: خدا زن و فرزند انسان را مایه آرامشش قرار داده.
اون وقتا نمی فهمیدم معنیش چیه؟ اما حالا که یکم پخته تر شدم و فکر کردم، کم کم دارم می فهمم. اصلا فهمیدم معنی واقعی آرامش چیه؟
می دونید به نظر بنده آرامش یعنی وقتی یه کسی تو بیرون اعصابتو خرد کرد و نتونستی همونجا جوابشو بدی، اگه تمام درختای باغتونو آفت زد، اگه از دست کسی دلخوری، اگه زورت به یکی نمی رسه، اگه ضامن می شی و طرف قسطا رو به موقع نمی ده و از حقوقت کسر می شه، اگه ... و هزاران اگه دیگر؛ اونوقت خیالت نباشه. اهل و عیال که تو خونه هستن و هر چی بگی دم نمی زنن، پس یه کاری حرصتو سرشون خالی کن و دلتو صاف کن. اونوقت هم دلخوریات پاک می شه، هم قسطی رو که دادی یادت می ره، همم زورت به یکی رسیده و خوشحالی که طرفتو ناک اوت کردی، جون من این روش حال نمی ده؟ هم اعصابت راحت شده و هم کارت شرعی بوده و اهل منزل باعث آرامشت شدن.
راستی یه کار کوچیکم مونده، اینکه بی خیال وجدان. اگه عذاب وجدانم گرفتی یه لیوان آب روش بخور تا ته! و یه نخ سیگار! وای ی ی ی ی!! چه حالی داد! ده سال دیگه یا سرطان کبد می گیرم یا سرطان ریه! مشکلی نیست خونواده هستن و اون موقع حتی چون ازم راضین، انتظار دارم تو سالمندان هم نبرن و ازم مراقبت کنن! فاز نمی ده؟ وقت مردنم هم چه مردن راحتی! هم خودمو کشتم، هم وجدانو، هم خلاف شرع که نکردم؟
راستی شما نظر بهتری ندارین؟

مقدمه

سلام
امیدوارم همتون حالتون خوب باشه.
عرض شود که، غرض بنده از این وبلاگ و تشکیلات، نقل خاطراتمه و هیچ.
عزیزانی که بنده رو متهم به حرف سیاسی بکنن خودشون در معرض اتهامن و معلوم نیست که چه گندی ( اوه! الآن وبلاگ توقیف می شه ) ببخشید چه دسته گلی به آب دادن و بزودی تحت پیگر قرار خواهند گرفت. (لازم به ذکر است که اولویت با کسانی خواهد بود که زودتر ثبت نام شوند!!)
سرتونوزیاد درد نیارم و بریم سراغ اصل ماجرا:
بنده کیانوش خان فراموش هستم. دارای دو سر (ببخشید) یه سر عائله (این استاد کلاس خصوصیمون یاد نداده چطور جملات رو اصلاح کنم) و یکی دو تا بچه ریزه میزه که تا دیروز کشاورزی می کردیم و از وضعمون راضی بودیم که ...
از قضا یه روز تو عروسی پسر خاله شوهر عمه دختر داییم (چرا لفتش می دی یه دفه بگو پسر خاله بابت و خلاص، ببا تقصیر خودم نیست، ما تو ولایتمون دوست داریم همه چیزو لفتش بدیم. مثلا همین پروژه پل سر جوب دو تا کوچه اونورتر که دو سال طول کشید که البته اونم با جور کردن پارتی و ... راستی نامه های صد صفحه ای واسه دادخواست و طومار وام و اینا داشت یادم می رفت. یه نکته دیگه اینکه تازگیا واسه دومین بار پل اون جوبه ریخت و بالآخره با این و ضع سه ماه بایستی تو صف باشیم تا منشی شهرداری بهمون وقت بده، وای چرا نگفتم که داخل پرانتزامون طولانی تر از خارجیش شد؟ اگه رشته کلام از دستتون رفت ر.ک به ابتدای پرانتز.) النگوهای یکی از زنای فامیلو دید که بیست میلیون می ارزید و از قضای بد و از اقبال نامرد ما، همسر اون نکبته قبلا مثل بنده فقیر کشاورز بوده و حالا به حول و قوه یکی از دوستان، راننده استاندار شده و ماهی دو ـ سه تایی جیب می زنه. خلاصه این شد سرآغاز غر زدن های خانوم و بقیه رو که بهتر می دونید...
بنده هم بیکار ننشستم و این در و اون در زدم و بالآخره راهشو یافتم! (از قضا تو حموم عمومی راهشو یافتم ولی لباسم را پوشیدم و فریاد یافتم، یافتم سر دادم.) از شانس ما انتخابات نماینده ولایت بود و ... با این نکته که تو ولایت ما انتخابات خان گسترده الهیه که هر کس به وسع خودش و کرمش ازش برمی داره و الباقی ...
آقا ما پشت سر یکی از کاندیدا راه افتادیم و هر جا رفت رفتیم و از شانس همون جنابم انتخاب شد. روزی بیادماندنی که از من تجلیل کرد.
جناب وکیل بهم وعده یه شغل عالی و شرافتمندانه داد و منم که سرازپا نمی شناختم ازش کمال تشکر را کردم (اه! انقدر نامه رسمی نوشتیم که عاقبتمون شد این.)
حدس بزنید چی شد؟ من صاحب یه چاپخونه شدم با یه وام ملیاردی که چون اسمش به گوشم ناآشنا بود نفهمیدم چیه واسه همین بدون فکر پیشنهاد جناب وکیل رو پذیرفتم و متعاقبا قرار بر این شد یک چهارم مبلغ وام رو به عنوان قدر دانی از زحمات ایشون بهشون ببخشم.